که بر ز سرو روان تو خورد راست بگو

شاعر : خواجوي کرماني

براستي که قدي زين صفت کراست بگوکه بر ز سرو روان تو خورد راست بگو
اگر نه قصه‌ي مشک ختن خطاست بگوبجنب چين سر زلف عنبر افشانت
ببين سرشک روانم وگر رواست بگوفغان ز ديده که آب رخم برود بداد
وگر چنانکه ترا قصد خون ماست بگوز چشم ما بجز از خون دل چه مي‌جوئي
چو آن نگار سمن رخ گلي کجاست بگوکنون که دامن صحرا پر از گل سمنست
چو زلف هندوي او گژ نشين و راست بگوکجا چو زلف کژش هندوئي بدست آيد
چه فتنه بود که آن لحظه برنخاست بگوچو آن صنوبر طوبي خرام من برخاست
چرا چو قامت من ابرويش دو تاست بگواگر نه سجده برد پيش چشم جادويش
بسان ديده‌ي خواجو گرت حياست بگوکدام ابر شنيدي بگوهر افشاني